روز يکشنبه صبح زود خودم را به اردوگاه رساندم برادرم رد مرز شده بود و با ايستادن در نوبت براي خلاصي فرزندم تا ظهر دم در اردوگاه در انتظار بودم، خدا را شکر نوبت رسيد و رفتيم داخل براي ملاقات، وضعيت نظامي حاکم بود، برخوردها خشن و پليسي بود و هيچ گوش شنوا وجود نداشت، بي انصافي نشود يکي دو نفر آدم خوب هم وجود داشت و گويا با عدم صلاحيت کامل!. از پشت ميلههاي پنجره کوچک پاسپورت را دادم به عبد الله و آمدم بيرون تا ساعت 1 بعد از ظهر در هواي داغ و حال روزه منتظر ماندم که پسرم از قفس کي بيرون بپرد. قفس مرغ و پرنده را در جمعه بازار ديده بودم اما اين کجا و آن کجا! بالاخره عبد الله آمد بيرون الحمد لله اما صدها عبدالله ديگر آنجا بودند.
در مدت چندين ساعت انتظار اتوبوسهاي مهاجرين جمعآوري شده از سطح شهر تهران بزرگ، يکي بعد از ديگري وارد اردوگاه ميشدند و بار تخليه ميکردند، قريب به 70درصد اين افراد هزاره و شيعه بودند که احساس نزديک بودن و اشتراک فرهنگي زباني، مذهبي ووو را داشتند. البته پليس هم شايد در جمع آوري هزارهها به عنوان نماينده افغانها در ايران، تقصيري ندارد، شايد همنژادان تاجيک و پشتون و قزلباش خويش را تشخيص نميدهد و يا از افرادي از نژاد ديگر خوشش نميآيد و تعمد دارد، در تهران هزارهها کمترين جمعيت مهاجرين را به خود اختصاص ميدهد و بيشترين جمعيت اردوگاه را !!!