علودانی «علاء الدین» - غزنی- ناهور | ||
به نام خدا لحظهای تأمل مدتها است دچار بیماری صعب العلاجی شدهام و شب تا صبح با درد غفلت سر میکنم، خیلی ایندر و آندر زدهام؛ ولی فایدهای ندارد. از سویی کلی قرض بالا آوردهام: به تک تک شهدا بدهکار هستم و حتی قِرانی در حساب حسناتم یافت نمیشود. کار از توسل و نذر گذشته است. پیش دوستانم خیلی خجالت میکشم؛ چون خوراک و پوشاکم خیلی با آنها تفاوت دارد؛ کت معنویم پر از وصله و پیراهن تقوایم چیرکین و از پارچههای کم قیمت است. بالاخره ما هم جوانیم و آرزو داریم. دوست داریم مثل همسن و سالان خود شیک باشیم؛ کت معنویمان گرانقیمت و اُتو کشیده باشد و پیراهن تقوایمان امروزی و خیره کننده باشد. چشمهایم خیلی ضعیف شده و عالم معنا را به سختی میبیند، موهای معصیتم خیلی بلند و ژولیده است تا که به آرایشگاه بروم و سر و سامانی به وضعیت خود دهم. دستگاه گوارشم مختلف است و آنچه از سفرة اساتید تناول میکنم به خوبی هضم نمیشود. پیش هرکس که میروم یکجور جواب میدهد؛ یکی می گوید: لاعلاج است. دیگری میگوید: فشار نافرمانیت بالا است. آن یکی میگوید: خون طاعتت کمشده است. دیگری میگوید: سرطغیان گرفتهای! و آخری میگوید: همهاش به نارسایی قلب بازمیگردد و برایم آیة «فی قلوبهم مرضٌ» را تلاوت میکند. خدایا! چارهای، درمانی، راهی! میترسم خیلی دیر شود کار از کار بگذرد و با این مریضی و نداری و این همه بدهکاری به شهدا، میترسم پیش دوستانم شرمنده گردم، میترسم انگشت نمای مردم شوم. بگویند: فلانی یک عمر اجارهنشین شیطان بود. بگویند: بر تن روح فلانی حتی یکبار لباس نو ندیدیم؛ لباس تقوایش همه وصله داشت. میترسم از دوستانم خیلی عقب بمانم و دیگر تحویلم نگیرند. خدایا! خودت کمکم کن! بالاخره ما هم جوانیم و آرزو داریم، میخواهیم تابستان، اوقات فراغتمان را در ساحل معنا خوش باشیم و لااقل یک بار هم که شده در جزایر همیشه سبز انتظار گشتی بزنیم. میخواهیم یک بار هم که شده سرو وجودمان را به آرایشگر هستی بسپاریم. میخواهیم شیک باشیم و لباس روحمان اُتو کشیده باشد. خدایا! نگذار این داغ بر دلمان بماند. الهی! به دادهها و ندادهها و گرفتههایت شکر؛ زیرا دادههایت نعمت و ندادههایت مصلحت و گرفتههایت حکمت است. محمد حسین برهانی.
نوشتهای را که خواندید یکی از دلنوشتههای استاد برهانی است قبل از عمل جراحی و شدّت بیماری ایشان. روزهای اول ماه مبارک رمضان بود در زیر زمین مدرسه دارالشفا دیدم جناب استاد برهانی با همان تبسم همیشگیاش به طرف من آمد و گفت از حیاط مدرسه تا اینجا دنبالت کردم کمی صبرکن. دستش را گرفتم و از احوال همدیگر پرسیدیم، متوجه شدم استاد کمی کسالت دارد، گفتم خدا بد ندهد! مریضحال به نظر میرسی؟مثل همیشه تبسمی شیرینی کرد و از من پرسید: کاغذ داری؟ از دفتر که در داخل کیف داشتم خواستم از وسط دو برگ جداکنم، گفت: یک برگ کافی است و در حالیکه به چهره و صورتم بلند بلند نگاه میکرد دستم را گرفت و با خود به سمت یکی از تخت های چوبی که به منظور نشستن و قرار گرفتن مقسّمین شهره طلاّب در حیاط و زیرزمین مدرسه گذاشهاند، برد و گفت: ببخشید میخواهم کمی وقت شما را بگیرم. کنارش نشستم او مشغول نوشتن شد دقیق نمیدانم چقدر طول کشید؛ ولی از ده دقیقه بیشتر نشد که آن کاغذ را به من داد و گفت اعضای سرگاه و دوستان نشریهای «چشمه» از بهترین دوستانم بود، خیلی دوست داشتم در کنار شما باشم؛ افسوس که ظاهراً عمر یاری نمیکند و فرصت زیادی باقی نمانده است. من خندیدم شروعکردم به خواندن نامه، آنچه در خواطرم هست نامه برای تمام دوستانی که در کانون علمی فرهنگی سرگاه و اعضای نشریه چشمه نوشته شده بود و استاد از همه خواسته بود برایش دعا کنیم و از کوتاهی عمر، غفلت آدمها ... و خدا حافظی با دوستان نوشته بود که متأسفانه این نامه را به یکی از دوستان دادم و فعلاً در دسترس نیست. در 27 رمضان هنگامی که استاد بعد از عمل جراحی به خانه برگشته بود به عیادتش رفتیم؛ هرچند استاد اظهار بهبودی میکردند؛ امّا نگاه ها، صحبتها و شیوة برخورد استاد کاملاً رنگ و بوی برزخی داشت او دیگر از این دنیا بریده و به معبودش پیوسته بود، در برابر شوخیها و جوکهایی که برایش تعریف کردیم تا شاید استاد را بخندانیم او فقط به تبسّم اکتفا میکرد و در میان صحبتها وقتی فرصتی برایش دست میداد، میدیدم زیر لب با خدایش در گفتگو است، او به محبوبش دست یافته بود و در عالمی فوق تصور ما با معشوق و معبودش راز و نیاز میکرد و سیر و حرکتی داشت در آسمان صاف معنویت و حقیقت. وقتی با استاد پس از سه ساعت ملاقاتی که داشتیم می خواستیم خدا حافظی کنیم، من گفتم شما باید استراحت کنید، ما را ببخشید که باعث شدیم این مدت را با این وضعی که دارید نشستید و خسته شدید، استاد تبسّمی کرد و گفت خوشترین ساعات برایم بود برای استراحت فرصت زیاد است. در آخر از ما خواست هنگام افطار برایش دعا کنیم و با همان حالش تا درب منزل ما را همراهی کرد و به یکی از دوستان گفت کاش فرصت داشتی میآمدی از این درخت انجیر که در حیاط خانهاش بود برای بچههایت انجیر میبردید و این آخرین دیدار ما با استاد برهانی سرپُلی، بود. روحش شاد و یادش گرامی باد!
برچسبها: [ چهارشنبه 92/11/30 ] [ 4:1 عصر ] [ محمدهاشم حسینی ]
|